آرش آرش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

آرش کوچولوووی مامان و بابا

این روزها

تا مامان تو آپشزخونه اس بذار یه سری به اینترنت بزنم ببینم چه خبره !!!     صد بار به این مامانی پیگاه گوفتم این لب تابت رو یه کم جلو تر بذار منم دستم برسه خووووووب بزار بکشمش شاید یه کم بیاد جولو   آها هاردشو  تونستم بندازم پایین   بذار  نیگاه کونم مامانی یهویی نیاد   اینجوری دستم نمی رسه باید پاشم   بازم نمی رسه که !!!! باید بیشتر پاشم   خوب شد ، حالا باید ببینم تو وبلاگ برسامی ، خاله لیدا چی نوشته بذار برای برسام جون یه کامنت بذارم ...
25 مهر 1391

خاله صبا باز هم تبریک

صبای عزیزم ، باز مثل همیشه دختر مهربون خونه مون ، دلمون رو با یه کار خوب شاد کرد ، صبای عزیزم ،  ما رو کلی خوشحال کردی ، ازت ممنونم ممنونم که بعد از مدتها ، باعث شدی صدای بابا و مامان رو این همه خوشحال بشنوم و دلشون رو این همه شاد کردی شاید اولین بار بود که صدای بابا این همه شاد و خوشحال و سر زنده بود، با شنیدن صدای خوشحال بابا انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن و چقدر آرزو کردم که ای کاش در این روز خوب من هم پیش خانواده ام شادی می کردم و صمیمانه تو رو به آغوش می گرفتم و قبولی ارشدت رو بهت تبریک می گفتم به امید موفقیتهای بیشترت   تبریک از طرف آرش کوچولوو : خاله شبا جونم ، من که بهت گوفتم اگه کتاب هیوانات منو یاد بی...
19 مهر 1391

علایق آرش کوچولوو در 9 ماهگی

  این روزها شیطنت هات رنگ و بوی تازه ای به خودش گرفته ، تند تند تموم طول پذیرایی رو با سینه خیز و چهار دست و پا در کسری از ثانیه طی می کنی و خودت رو به مقصد نهاییت می رسونی تا یا به خودت و یا چیزی آسیب برسونی     در حالیکه در حال چهار دست و پا رفتن هستی گاهی باسنت و زانوهات رو بالا می دی ، فکر کنم داری برای حرکت بلند شدن از زمین آماده می شی   9 ماه و 3 روزت بود که چهار دست و پا رفتن رو یاد گرفتی و الان مثل تیر از این ور خونه به اون ور خونه برای خودت رفت و آمد می کنی گاهی صبح ها که از خواب بیدار می شم می بینم تو رختخوابت نیستی ، بی درنگ اولین جایی که دنبالت می گردم کنار  پریز برقه ، تا از خواب بی...
17 مهر 1391

روز جهانی کودک مبارک

امروز 8 اکتبر روز جهانی کودک است ... کودکان زیباترین ، دوست داشتنی ترین و پاک ترین مخلوقات خداوند ،با قلبانی مالامال از عشق ، عشق به مادر ، عشق به پدر ، عشق به اسباب بازیها ، عشق به بازی و شیطنت و ... قلب مهربون و کوچیکشون برای دوست داشتن همه جا داره بیشترین جاشو به مامان و بابا اختصاص می دن ولی هر کس ازشون بپرسه من رو هم دوست داری ، بی لحظه ای درنگ سریع پاسخ می ده   "  آره  "   هیچ وقت دروغ نمی گه ، مگر اینکه ما بهشون دروغ گفتن را بیاموزیم هیچ گاه دل کسی رو نمی شکونن ، با اینکه بارها و بارها ما بزرگترها دلشون رو شکوندیم ولی باز هم دوستمون دارن آخه کینه در دل کوچیک و مهربونشون هیچ جایی نداره ...
17 مهر 1391

سفر آرش کوچولو به جزیره بزرگ قشم

مامان جون ، من و بابا امیر و خاله صبا تصمیم گرفتیم قبل ااز اینکه برای همیشه از  بندر عباس بریم ، یه سر به جزیره زیبای  قشم بزنیم ، برای اینکه اونجا شما و البته ما راحت باشیم قرار  شد با ماشین خودمون بریم تا بتونیم کالسکه ات رو هم با خودمون ببریم واسه همین پنجشنبه صبح از راه بندر پل به سمت جزیره به راه افتادیم ، ساعت 8:30 از خونه بیرون زدیم و ساعت 11 جزیره بودیم . دو سالی بود با اینکه بندر زندگی می کردم ولی نرسیده بودم به جزیره سر بزنم ، قرار شد یه هتل نزدیک ستاره قشم بگیریم تا به محض اینکه تو اذیت بشی یا خسته ات بشه زود برگردیم هتل ، واسه همین رفتیم هتل نگین تو پاساژ در این چند روز ، بابا جون برات اسباب بازی بر می داشت و...
15 مهر 1391

گزارش دو هفته غیبت

می دونم که دو هفته اس وقت نکردم برات چیزی بنویسم ، عزیزم تو رو خدا این رو به حساب تنبلی مامان پگاه نذار ، آخه این روز ها سرم خیلی شلوغه امروز خاله صبا برگشت خونه ، من و تو باز تنهای تنها شدیم ، از رفتن خاله خیلی دلم گرفت ، آخه این روزها کلی به بودنش عادت کرده بودم ، مخصوصا" این 5 روز آخر که بابا جون هم نبود و الآن دیگه با رفتن خاله جون حسابی تنها شدیم بنده خدا خاله صبا تو دو هفته ای که اینجا پیشمون بود همش در حال کمک کردن و جمع کردن اسباب و اثاثیه بودو کلی به من در آماده کردن وسایل جهت اسباب کشی کمک کرد که البته نتیجه اش  اتاقهایی به این وضعیت شد :   این روز ها تمام خونه پر است از کارتون و لباس و اسباب بازی ، جایی بر...
15 مهر 1391

خاله صبا با کلی سوغاتی اومد

چند  روزیه که به خاطر سرما خوردگی آقا آرش خیلی  درگیرم و نرسیدم وبلاگش رو براش  به روز کنم جمعه  هفته پیش پسری سرما خوردگیش شروع شد و امروز بعد از گذشت شش روز کمی بهتر  شده البته شکر خدا بدنت کسل نیست و بد اخلاق بازی در نمیاری ولی آب ریزشت داره اذیتت می کنه و البته دوست نداری برات قطره بچکونم شنبه صبح خاله صبا بعد از کلی التماس و خواهش اومد پیشمون آرش کوچولو از دیدن خاله جونش کلی خوشحالی کرد و با اینکه مریض بود ولی کلی برای خاله جون خندید و خودش رو لوس کرد دایی پیمان و دایی پژمان هم دست خاله صبا  برای آرش کلی اسباب بازی قشنگ کادو آفرستاده بودن     یه الاغ خوشگل از طرف روژینا جون &...
5 مهر 1391